سلام
صبحی به دل انگیزی خاطرات و شور جوانی و عشق ، در آغوش خانواده تجربه و آغاز می کنیم.
صبحی به طراوت باران دیروز
( باران که در لطافت طبعش خلال نیست ،،،،،، در جان شرر فزاید و در طبع شعر )
و سرزندگی امروز، شیرین ترین نگاه و مجال و لحظه ها را برای دل و جانم رقم زده است.
گرچه در دنیای وانفسایی هستیم که هر عزیزی به مجالی و هر جانی به ملالی و هر کسی به کاری و هر جَووُنی به جُونی و هر جوجه ای به لانه ای و هر ملکه ای به قصری و هر پادشاهی به اقلیمی و اوووَه که چقدر بی نهایت است صُنع بی نهایت کردار لایزال.
نواها و ترنم ها را باید شنید، و چاله ها را باید پر کرد، و از دست اندازهای زندگی با ترمزی آرام و تاملی مدید باید آهسته گذشت.
زندگی بی چاله و جاده بی سرعت گیر، فعلا که سراغ نداریم، پس باید گذشت و باید قدم برداشت و باید بر سرانجام رسانید. و با طراوت و مهربانی و سرزندگی باید گذشت!
آمدم که بگویم این شعر مولوی از صبح و سحری پر شور، با دوستان نهایت سرور و عزیزانی سراسر شیرینی و لذت و شور و سرآخر و از مهمتر، مهربانی و صفا و صمیمت و آرامش. دوستتان دارم آی آدم های مهربانی که کلام و نگاه و حضور و شور و شرارتان، وادارم می کند که از صمیم جان فریاد بزنم که؛
جانان که سیر می دهدم در فضای دوست
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست.
الهام بخش ترنم شده شکوه مهر
شادی و شور و شراری، ز عزیزانم آرزوست
با وصف گل بن اندیشه ها کنون
روح و روان و آرامش دورانم آرزوست
و همچنین در وصف چشم و چکاچک خیال این چندگانه تقدیم می گردد:
چشمان تو چشمان تو در من هیاهو می کند
یک لحظه ی چشمان تو دل را غزل گو می کند.
ای عشق ای شیرین من، ای دلبر زیبای من
گفتار و صد احساس تو، جان را چه خوش بو می کند
یا حق و یاعلی ...... خدایی باشید که خداییش دوستتان دارم به خاطر خدایم