سلام شام جمعه است، جمعه هایی که یادش بخیر در بچه گی و نوجوانی خسته و کوفته از بازی و زمین خاکی فوتبال، عرق ریزان و مشعوف از گل و بازی و دویدن های کودکانه یواشکی به خانه می آمدیم و یکراست تو حیاط زیر شیر آب و شستن پاها و صورت و تکاندن خاک ها و بعد .....
یادش بخیر گاهی وقتا می رفتیم کشتی با چوخه نگاه می کردیم و گاهی وقتا که حال و انرژی داشتیم خودمان لباس عوض می کردیم و با هم سن و سالان قلچماقمان کشتی می گرفتیم، و چه لذتی داشت سرپنجه و تلاش و کوشش داخل زمین کشتی. مخصوصا که برنده هم می شدیم، چیزی از بازنده شدنم یادم نمی آید چون اصلا بازنده نبوده ام، اما به تساوی زیاد کشیده شده است. ( مسابقه کشتی مان)
شاید حدود بیش از بیست و خورده ای سال از آن زمان می گذرد، و اکنون نوجوانان خودم چقدر حال و هوای کشتی گرفتن با بچه های فامیل را دارند. و نگاه به قامتشان چقدر یاد نوجوانی های خودم و سرپر شور خودم می اندازد.
این روزها روزهای خوبی هستند در کنار خانواده و هم بازی شدن با حسنای شیرین زبون، که از همه جا با چشمان نافذش و حالت و گردن کجش با التماس دخترانه اش، تقاضا می کنه: باب جون بیا دنبال بازی.
و دنبال بازی ما تو اتاقهاست که خوشبختانه به هم راه دارند، و یک دوری را دنبال هم می کنیم، و گاهی اوقات در حالیکه من باید دنبال او باشم، ازش جلو می زنم و اصلا مهم نیست که کی دنبال کی هست، فقط با هم سر دنبال می دویم و صدا و سرصدا و شادی و خوشحالی! و چه کیفی دارد، شادی های کودکانه.
نازنین هلنم سخت مشغول آمادگی برای آزمون ارشدش هست، فدای خستگی یاش بشم، به جِد می خواند و تست حل می کند و بعضی هاشو ازم می پرسد و چقدر نیمرخش در همه حال زیباست. و موهای مشکینش که مشکی خدادادی هست، بر پیشانی اش، خود نمایی می کند.
و چقدر خاطرات خوش و ایثار و محبت و مهربانی ازش دیده ام، و چقدر همدیگرو دوست داریم، و چقدر به وجودش و آرامش بخشی اش محتاجم.
کاش همه ی زوجها چنین باشند، و کاش همه عزیزان و دوستان در زندگی هاشون مثل ما و بیشتر از ما( نه بیشتر از ما صمیمیت راه نداره) صمیمی باشند.
در یک وبلاگی داریم با دوستان تحصیل کرده و ناز ، چالشی بحث می کنیم، طفلکی ها گاهی از کوره در می روند و وای بر من که اذیت شان می کنم، و بر خلاف نظراتشان حرف می زنم، وای که چقدر بدجنسم. خدا منو ببخشه
خیلی هاشون مخصوصا نویسنده وبلاگ خدایی و با محبت است، و عشق به همسر و پاس داشت ارزشهای ماندگار و خدایی رو در زندگی شون پاس می دارند، و خیلی برایم جالب است که از احساساتشون و عواطف ناب و نازشون و از لحظه ی شادی و زندگی شون می نویسند، و این یعنی همه چیز برایشان.
و کاش هرگز از غم و غصه ننویسند ، یعنی در زندگی شون نباشه که بنویسند، و کاش همه برای هم مهربان و همدل و همزبان باشیم، که همدلی از همزبانی بهتر است.
شکوه قامت عشقم به تماشا نمی دهم مصرع دومش رو شما بگید.......
و یک شعری که بیشتر اوقات با خودم زمزمه می کنم:
صبح دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید و بگفت از سخن راست نرنجم لیکن
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت.......
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
فعلا عرضی که مفید حال شما و خودم باشد، موجود نیست، و با خودم قول داده ام که بیش از این ننویسم.
یا حق و یا علی مستدام باشیم
سلام خیلی قشنگ نوشتین مث رمان بنظرم رمان هم میتونید بنویسید
رمان مودب پور رو بخونید شیرین .پریچهر
اپم
سلام و ممنون از نظر پیشنهادی تون
چشم ، این رمان رو از کجا گیر بیارم ؟ نسخه ی الکترونیکی نداره؟